روانشناسه دیشب گفت جوری زندگی کنید که انگار روز آخر عمرتونه . . . امروز به حرفش گوش کردم و دو پرس کوبیده وسه کیلو نون خامه ای و سه تا چایی با یک کیلو باقلوا خوردم الان حالم یه جوریه انگار که واقعا روز آخر عمرمه
گوشیم از بس زنگ نخورده قاطی کرده بدبخت ! همینجوری نشستیم یه دفعه خود به خود صفحش روشن میشه ولی هیچ اتفاقی نمیفته ! فکر کنم قولنج مولنج میشکونه واسه خودش !